قسمت پنجم داستان رویای بیداری




شعر های احساسی و زیبا و جملات عارفانه

                                                                 قسمت پنجم

رفتم پیش مامانم 

من:سلام.صبح بخیر مامان

مامانم:سلام عزیزم.بیا صبحونه بخور

من:نمیخوام مامان...میگم امشب مهمونی هستیم؟

مامانم:نه.فردا شبه.امشب میریم بازار...

من:بازار واسه چی؟

مامانم:یه مانتو دیدم خیلی خوشکل بود.میخوام برم برات بخرم واسه فردا شب

من:اهان

بعد رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم امروز و فردا تعطیل بود میتونستم حسابی حال کنم.خیلی خوب بود

بعد  رفتم توی اتاقم و یه فیلم گذاشتم و داشتم نگاه میکردم که زنگ خونمون به صدا در اومد

مامانم:یاسی برو ببین کیه

من:باشه رفتم

رفتم ایفون رو برداشتم ببینم کیه دیدم پارمیس هست

همسایمون هست و دختر خیلی بامزه و شیرینی هست...در ضمن خوشکله و تمام پسرای کوچه هم دنبالش 

هستن...پوست سفیدی داره و موهای خیلی بلند که همیشه وقتی موهاشو باز میکنه من دهنم وا میمونه

اخه خیلی بلنده مثل موهای راپونزل...

من:کیه؟

پاری:واقعا منو نمیبینی؟

من:نه

پاری:بدو بیا دم در کارت دارم یه خبر دست اوووول

من:تو اول بگو کی هستی تا در رو باز کنم...

پاری:وای خدا منو مرگ بدههه

من:وای باشه اومدم....اغا غلت کردم

رفتم دم در

من:سلام پاری جووووون خوبی؟

پاری:من خوبم تو هم مثل این که خیلی خوبی

من:اره اول اینکه اردلان طعمه داره میاد ایران

پاری:خو تو چرا خوشحالی تو که اونو نمیبینی

من:اره

پاری:خوب بعدی

من:اهان دوم اینکه پسر خالم هم داره میاد ایران

پاری:همونی که گفتی تا حالا ندیدیش

من:اره دقیقا

پاری:ا چه خوب..حالا گوش کن من چی میگم...دوستم سمیرا امیر تتلو رو دیده

تازه باهاش عکس هم گرفته

من:واییی راست میگی پس خوشبه حال دووستت

پاری:اره خوش به حالش من که ارزومه یه بار از نزدیک امیر رو ببینم..خیلی دوسش دارم

من:عزیزم خو منم دلم میخواد اردلان طعمه رو از نزدیک ببینم..ولی خوب نمیتونم...دیگه چیکار میشه کرد

گوش پارمیس زنگ خورد

پاری:الووو

.....:.....

پاری:باشه اومدم

من:کی بود؟

پاری:داداشم بود گفت مامان میگه بیا لیزی رو ببر بیرون{اسم گربشون هست..انقدر ملوسه که خدا میدونه}

من:باشه برو عزیزم.فعلا بای

پاری:بای

رفتم توی خونه و ادامه فیلممو نگاه کردم

خیلی سخت بود و بد بود که فیس بوکو نداشتم که بفهمم اردلان کی میاد..اه کاش میشد

تا بعد از ظهر همین جوری خودمو سرگرم کردم

ساعت 5 بود که مامانم اومد

مامانم:یاسی پاشو حاضر شو تا بریم بازار

من:باشه.الان حاضرم

یه مانتوی مشکی پوشیدم با شلوار سبز و شال سبز و کفش مشکی ...من عاشق رنگ سبز هستم

رفتیم سوار ماشین شدیم تا رسیدیم بازار ساعت 6:30 بود

رفتیم توی بازار اخه من موندم مامانم چرا میاد این جاها بازار...کنار فرودگاه یه بازار بزرگ بود که ماما خانوم من 

اینجا رو پیدا کرده بنده هم که حساسیت شدید دارم به صدای هواپیما..این صداهاشون همش روی مخ من بود

اعصابم خیلی خورد بود یه ساعت گشتیم مامانم اون مغازه رو پیدا کرد

مانتو خیلی خوشکلی بود.دوسش داشتم.این شکلی بود

 مدل مانتوهای زیبا وشیک 91-www.jazzaab.ir

مخصوصا خزهای دورشو خیلی دوست داشتم

مانتو رو خریدیم

رفتیم توی بازار داشتیم دور میزدیم مامانم هم همش میرفت توی مغازه های دیگه میخواست واسه خودش وسایل 

بخره منم حوصلم حسابی سر رفته بود 

اومدم توی سالن بازار و داشتم دور میزدم گرسنم بود رفتم یه ذرت مکزیکی هم گرفتم و روی صندلی نشستم و 

داشتم ادما رو نیگاه میکردم...یه 5 دقیقه ای در همین حال بودم که فاطمه زنگ زد 

من:الووووو.سلام

فاطمه:سرت نخوره به لامپ

من:مرض

فاطمه:سلام

من:سلام.عزیزم

فاطمه:چه خبر خوبی؟چیکار میکنی؟تونستی اردلان رو ببینی؟

من:نه بابا...وااا غیر ممکن میگی؟

فاطمه:از اولشم میدونستم

من:اره دیگه

یه دفعه دیدم دو تا دختر از جلوم رد شدن داشتن میدوین و جیغ میکشیدن

فاطمه:این صدای چیه؟

من:نمیدونم...

بلند شدم از جام و دنبال دخترا راه افتادم..ترسیده بودم..گفتم نکنه چیزی شده باشه

چند تا دختر دیگه هم از کنارم رد شدن از خوشحالی داشتن جیغ میکشدن

رفتم جلوتر....

که خودمم جیغ زدمممممممممممممممممم

فاطمه:الووووو الوو چه خبره اونجا؟؟؟یاسی؟؟

من:فاطمه ا.....ررر...دددد..للااااا ..ننن طططعععمههههه

فاطمه:درست حرف بزن ببینم چی میگی 

من:الان روبه روی من اردلان طعمه وایستاده

فاطمه:چییییییییییییی؟وایییییی 

گوشی رو قطع کردم

از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم

خییلی خوشحال و هیجان زده بودم و کپ کرده بودم

اروم اروم رفتم جلووو

اردلان داشت با مهربونی به همه امضا میداد و باهاشون عکس میگرفت

دورش خیلی شلوغ بود.فاطمه همش زنگ میزد.گوشیم و خاموش کردم و رفتم جلو

کاملا توی شوک بودم..تا نوبت به من رسید.اردلان میخواست بهم امضا بده.ولی من همین جوری بهش خیره شده بودم

اردلان:یوووهووو خانم امضا نمیخوای؟

من:........

اردلان:خانم حالتون خوبه؟

من:ارررهههه..مممممن حااالمممم خوووووبببببه

اردلان:وای عزیزم یه نفس عمیق بکش بعد حرف بزن

من:کشیدم...اردلان من خیلی دوسستت دارم و ارزوم بود که ببینمت

اردلان:فدات شم من عزیزم.بیا بهت امضا بدم

من:باشه باشه ممنون

اردلان:اسمت جیه عزیزم؟

من:یاسی

سریع یه برگه از توی کیفم در اوردم و دادم به اردلان اونم یه امضای خیلی خوشکلی کرد  و کنارشم اسم منو نوشت

امضاشو گذاشتم توی کیفم و ازش خواستم باهم عکس بندازیم

اردلان:باشه عزیزم...ببخشید یکی از شما خانوم ها این گوشی منو میگییرید از ما عکس بگیرید

تعجب کرده بودم اونم میخواست از من یه عکس یادگاری داشته باشه

همه دخترا جیغ زدن و از اردلان گوششیش رو خواستن اردلان بالاخره به یکی داد منم گوشیم رو دادم به یه دختره که اسمش الناز بود

رفتم کنار اردلان وایستادم تا ازم عکس بگیره الناز...که یه دفعه اتفاق خیلی وحشتناکی افتاد

هنوز الناز عکس نگرفته بوذ که دیدم زیر پام داره میلرزه

خیلی بد بود

زلزله بود...همه جیغ میکشیدن..اون دختره که گوشی اردلان رو گرفته بود گوشی اردلان رو روی زمین انداخت و گوشیش خرد شد

گوشی منم دست التاز بود الناز کنارم بود سریع گوشیمو داد بهم همه داشتن جیغ میکشیدن مجتمع تجاری مثل 

گهواره شده بود که یعدفعه یه دختره درشت هیکلی به من یه شونه زد 

که من افتادم توی بغل اردلان ...

ایش اردلان هم اون وسط داشت میخندید..

وای وقتی توی بغلش  افتادم خیلی خجالت کشیدم بعد منو وایستوند  که زلزله تموم شد

اردلان داشت نگام میکرد

اردلان:وای ببخشید اینجوری شد

من:ن شما ببخشید این دختره هلم داد...اه

اردلان:چرا همه اینقدر جیغ میزدن...

من:چرا شما میخندیدی؟

اردلان:اخه من اصلا از زلزله نمیترسم داشتم به اینا میخندیدم

من:اوه با همه فرق میکنی

اردلان:اره دیه..یاسی جان مواظب باش دیگه نیوفتی

من:باشه...ببخشید...خداحافظ

سریع خودمو از اردلان دور کردم خیلی خجالت کشیدم خیلی بد بود ..اه 

دیدم اردلان داشت داد میزد و یه چیزی به من میگفت ولی صداش بهم نمیریسد و سریع خودمو دور کردم از اونجا

و رفتم پیش مامانم...


                                                                             پایان قسمت پنجم


نظرات شما عزیزان:

کوچولو
ساعت17:23---31 ارديبهشت 1392
وای چه باحال...
اردلان چرا میخنده...


مریم
ساعت17:22---31 ارديبهشت 1392
خیلی ناناز بود این قسمت عزیزم.مرسی

فاطمه
ساعت18:56---26 ارديبهشت 1392
نظری ندارم ....ولی بازم نظری ندارم...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

.

بازم نظری ندارمپاسخ:فدات شم من عزیزم


sabrina
ساعت14:18---26 ارديبهشت 1392
slm aji in dastanet mano koshte kheyli jaleb booooooooooooodپاسخ:fadat sham azizam

الهام
ساعت22:20---25 ارديبهشت 1392
سلام اجی قشنگم خیلی قشنگ بود.الان میرم به بچه ها میگم بیان نظر بدن
پاسخ:کمنون عزیزم دستت درد نکنه


vampire
ساعت18:46---25 ارديبهشت 1392
خوب بود ولی اردلان چرا صدات زد فک کنم گوشیت افتاده رو زمین یادت رفته برداری یا پلاستیک لباسیت یا کیفت ها؟پاسخ:اشتباه فکر میکنی عزیزم.یه چیز دیگه

رها
ساعت18:41---25 ارديبهشت 1392
یاسمن جون....ایمیلمو نخوندی؟؟؟؟

یا خودت نمیخای جوابمو بدی؟؟؟پاسخ:رها جان من تحقیق کردم فهمیدم اصلا اون ایمیل اشتباه بوده... من ایمیل اشتباهشو دارم.انا درستشو داره که به هیچکس نمیده


ALALE TATALOO
ساعت17:55---25 ارديبهشت 1392
هخخخخخخخخخخخخخ خیلی خندیدم واقعا خیلی با حال بود ولی اونجایی که گفتی یه دختره امیر تتلو رو از نزدیک دیده ناراحت شدم در هر حال باحال بوود اردلان واقعا خجالت بکش اونا جیغ میزنن تو میخندی؟پاسخ:هههههههههههههه اره دیه..داستانم باهاله..اردلان کلا مشکل داره تو حرس نخور چرا عزیزم؟چرا ناراحت شدی واسه تتلو؟تتلو هم میاد تو داستان منتظر باش گلم...امیدوارم بشه اون روز

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوع : <-TagName->
چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:قسمت پنجم داستان رویای بیداری, 16:34 |- رویای خیس -|

قالب های سجاد تولز